می‌نویسم،‌پس هستم.

نوشته های یک ریاضی‌خوان اهل قلم!
تمامی نوشته ها زاییده‌ی مغز دینا انصاری است.نوشته ها را بدون نامِ او به سرقت نبرید!

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

 

زیبایی های نوروز برایم خلاصه میشود در لحظه‌ی تحویل سال.لحظه‌ای غرق در هیجان،زمزمه و شور و حال! انگار تمام جنونِ تقویم برای تغییر می‌ریزد در یک دَم.انگار تمام آن رفتن‌ و آمدن‌ها نجوایی آرام بودند؛اما با قدم گذاشتن یک لحظه به زندگی،‌بهار ریشه اش را در عمقِ دقایق پیش رو محکم می‌کند.قبل از آمدنش همه چیز سکوت است،اصلا زمستان است؛اما بعدش همه چیز حال است و شور.رنگ است و نگار....!

روزها گاهی از ریتمشان خارج می‌شوند.از احساسات، عریان و بی‌حال می‌شوند.در این روزها با خود می‌گویم کاش شیشه ای داشتم و تمام لحظه ی تحویل سال را به یادگار در آن نگه می‌داشتم که اگر لحظه ها رمق را از یاد بردند،آن شیشه را بیرون می آوردم و همه چیز را دگرگون می‌کردم‌.همه چیز می‌شد شیرینیِ عید.آغوشِ شاد و بوسه‌های گرمِ خانواده.

*عنوان سطری است از شعر "اکنون هبوط رنگ"سهراب جان.

  • دینا انصاری

طراوت زمین و زمان را گرفته است.انگار دیروز رعد و برق‌ها زندگی را داده باشند دست باران؛ باران هم آن را تحفه داده باشد به زمین!

خانه‌ام ابری بود.باید خود را با پنجره آشتی می‌دادم. پنجره‌ام را گشودم.تو را دیدم:

جوانه‌‌ایی کوچک و سبز بر روی شاخه‌های برهنه‌ی پر تمنا.تو را دیدم،فرسخ‌ها شادابی!

چقدر سخاوتمندی تو ای بهار که هنوز نیامده‌ای و این چنین سوغاتی می‌دهی به کوچه‌ها،خیابان‌ها، درختان، گل‌ها و حتی به احوالاتِ ما!

  • دینا انصاری
شعرهایم سراغ شادی را می‌گیرند 
از منِ بی‌چاره!
زبانم یکسره آه می‌شود.
آفتاب را وعده می‌دهم،
ابر می‌شود.
باران را وعده می‌دهم،
سیل می‌شود.
طلوع را وعده می‌دهم،
غروب می‌شود.
ستاره را وعده می‌دهم،
شهاب می‌شود‌.
بهار را وعده‌ می‌دهم،
خزان می‌شود‌!
   * * * *
شعرهایم سراغ شادی را می‌گیرند
شعرهایم به رویا کوچ می‌کنند...
 
 
 
  • دینا انصاری

چگونه می‌توانم این همه خیال و خاطره و بو و مزه را به شهر‌های دور زمان ببرم؟!

  • دینا انصاری

ما همه ته دیگ یک قابلمه ایم! این شعله هر چه ببشتر می‌شود، بیشتر و بیشتر می‌سوزیم!

  • دینا انصاری

هیچ کس کولی دوره گردِ سیاه کار را نمی شناخت؛اما او  مردم شهرِ سرور را خوب می‌دانست! کولی آمد. کوله‌بار چرکینش را زمین گذاشت.خاک افسرد،خاکستر شد‌.

مردم سرخی سیب داشتند و سبزی بید.آبیِ رود و سپیدیِ روز.سیمینِ مهتاب و زرینِ مهر.سیاهی حتی لانه‌ای نداشت در شهر!

جامه‌ی مشکین کولی تنها بود در آن بی سیاهیِ شهر. مردم تا به حال بالا تر از آن رنگی ندیده بودند.رنگین زندگیشان آهسته بود وخسته.کولیِ سیاه کار را کم می‌دیدند در این شهر بسته.
کولی به  ناآگاهی مردم دوختن لباس طمع را یاد داد.کاشت گیاه کبود دروغ، سنگ کردن دل ها، موم کردن اندیشه ها، بی تار کردن تارها. یاد داد زغال را جای درخت ببینند ودشنام را جای واژه.همه چیز را یاد داد و به باد داد.
کولی رفت؛ رنگ ها رفتند.سیاهی ماند؛ماند تا شهر را در خود ناپدید کند.
بعد آن هیچ کس دیگر شهر را نیافت.کولی هم دگر شهرِ سرور را ندید.......
  

  • دینا انصاری

⚠️هشدار⚠️

تجمع فکر های بیهوده مانع فعالیت مغز میشوند. در صورت بروز این شرایط بغرنج پنجره های مغز را باز بگذارید.

●در صورت سمج بودن افکار،دکمه‌ی خواب را روشن کنید.

نکته‌: مغزهای خراب در حالت خواب هم افکار را به بخش خواب راه می‌دهند.این گونه از  مغزها مسائل سخت ریاضی،معادلات نود‌ و نه مجهولی،‌و حتی معمای زندگی را در خواب حل می‌کنند.هنوز راه‌حلی برای این گونه های نادر یافت نشده است.

  • دینا انصاری

دانه دانه نام اتم ها و مولکول‌ها را چیده‌ام رو‌به‌رویم.دانه دانه تعدادشان را در دو طرف واکنش‌ها می‌شمارم و موازنه می‌کنمشان‌.اتم‌ها و مولکول‌ها از اینکه سر‌ و سامانی گرفته‌اند شاد و خندان می شوند!

کاش بتوانم روزهای زندگی ام را هم موازنه کنم!

  • دینا انصاری

خیابان های این روزهای تهران را دیده‌ای؟ همان‌هایی انتهای هرکدامشان کوه است.از هر مسیر پیدا و ناپیدایی که می گذری، کوه‌‌های بلند سفید‌ رو،چشم هایت را می ربایند!

آسمان را چطور؟دیده‌ای چگونه طلسم دودها را شکسته و قد برافراشته؟دیده ای بوته‌ی ابرها را  دوباره  در دریایش کاشته؟فکر کرده‌ای آن نقل و نبات یخی امروز که بر سرمان می‌ریخت چه بود؟! "سوغاتِ سرورِ رفتن دودها!"

  آسمان خودش را به یاد آورده! باور کن!‌ یادش آمده چگونه با ریختن شش ضلعی‌های کوچک برفی، بادها سرور بپاشد!حتی اگر تمام پنجره های کلاس را سفت بسته باشند و همه در رویا پاسخ صحیح تست ها را بدهند‌.بعد تو با برف هایت تمام کلاس را به سمت پنجره بکشانی و باعث شوی برای اولین بار لبخند معلم را ببینیم. 

آسمان جان خودت را هیچگاه فراموش  نکن!

  • دینا انصاری

سکوتِ ما!

۱۳
بهمن

نه آنقدر کوچک هستم که از دنیای اطراف فارغ و بی‌خیال باشم، 

و نه آنقدر بزرگ که در دلشان!

آخر می‌دانید که؟ من نوجوانم و میان جهانِ هیاهو سکوت را برگزیده ام!

  • دینا انصاری